سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زمستان 1385 - بهترین گروه وبلاگ نویس
 RSS  :: خانه :: ارتباط با من :: پروفایل :: پارسی بلاگ
جستجو:
دوستیِ دنیای پست را از قلبم برکَن که از آنچه نزد توست، باز می دارد و مانع جستجوی وسیله رسیدن به تو می گردد و نزدیک شدن به تو را از یاد می بَرَد. [امام سجّاد علیه السلام ـ در دعایش ـ]
  • پیوندهای روزانه
  • سراسر خنده و شادی [186]
    احادیث وحی از خاندان وحی [160]
    ببینی ضرر نمیکنی [168]
    قهوه با کیک گردویی [110]
    [آرشیو(4)]


  • تعداد بازدیدهای وبلاگ
  • - کل بازدیدها: 76314 بازدید
    - امروز: 4 بازدید
    - دیروز: 0 بازدید

  • درباره من
  • زمستان 1385 - بهترین گروه وبلاگ نویس
    مدیر وبلاگ : علی[26]
    نویسندگان وبلاگ :
    هانا
    هانا[9]
    ساره
    ساره[6]
    مرتضی سهیلی نژاد
    مرتضی سهیلی نژاد[2]
    مرتضی[4]
    مصطفی[0]


  • لوگوی وبلاگ
  • زمستان 1385 - بهترین گروه وبلاگ نویس

  • اشتراک
  •  

  • اوقات شرعی

  • آرشیو مطالب
  • زمستان 1385

    ? داستانی زیبا حتما بخونیدش
  • علی یکشنبه 85/11/22 ساعت 9:25 عصر
  •    من خیلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم...
                والدینم خیلی کمکم کردند... دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم
                دختر فوق العاده ای بود... فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون
                هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی
                اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس
                راحتی نداشته باشم... یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من
                خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی... سوار ماشینم شدم و
                وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه
                همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................! من
                شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من میرم توی اتاق
                خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم... وقتی که داشت از پله
                ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم
                و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... یهو با چهره
                نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در
                آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی... ما خیلی
                خوشحالیم که چنین دامادی داریم... ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم
                برای دخترمون پیدا کنیم... به خانواده ما خوش اومدی!
                نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید!
              
    جون من نظر بده ( )

    ? سو تفاهم دخترانه
  • هانا شنبه 85/11/21 ساعت 1:39 عصر
  • روز اول که دیدمش بدجوری بهم خیره شده بود.
    بعداً فهمیدم که چشماش چپه و داشته پیکان ۵۷ رینگ اسپرت دو متر اونور تر رو نگاه میکرده!
    یه آه از ته دل کشید.
    بعداً فهمیدم که آه نبوده و آسم داره.
    بهش یواشکی یه لبخند زدم، ولی اون قیافه جدی مردونش رو عوض نکرد. این خودداریش واسم خیلی جذاب بود.
    بعداْ فهمیدم که خودداری نبوده، بلکه تاحالا تو کف اون پیکان ۵۷ بوده و تازه متوجه من شده بود!!
    آروم و با عشوه اومدم جلوش، دیدم تند تند داره بهم چشمک میزنه. کارش به نظرم با مزه اومد.
    بعداً فهمیدم که تیک داره و پلک زدنش دست خودش نیست.
    اومد یه چیزی بگه ولی از بس هول شده بود، به تته پته افتاده بود.
    بعداً فهمیدم این بشر خدادادی هول هست و لکنت زبون داره.
    سرش رو از شرمش انداخت پایین و گفت س س س سلام.
    بعداً فهمیدم از شدت شرمش نبوده و میخواسته من دندونهای زردش رو نبینم.
    بعد از یک سری اسم و فامیل بازی، ازم پرسید آخرین کتابی که خوندی اسمش چیه!؟ گفتم: اَ...اَ...یادم نیست. گفت: چه جالب، نویسندش کیه!؟ از این تیکه بامزش خندم گرفت.
    بعداً فهمیدم که تیکه نبوده و بیچاره چیزی به اسم IQ اصلاْ نداره.
    بوی عطرش بدجوری مستم کرده بود.
    بعداً فهمیدم بوی عطر نبوده، بلکه ...
    بهم گفت بیا یه کم قدم بزنیم. این حرفش خیلی به نظرم رمانتیک بود.
    بعداً فهمیدم ............ اصلا اینطور نبوده!
    ازش پرسیدم دانشگاه میری؟ گفت آره، مدرسمون تو دانشگاهه! از این شوخ طبعیش خیلی خوشم اومده بود.
    بعداً فهمیدم که اصلاً هم شوخ طبع نیست و منظورش مدرسه افراد استثنایی توی دانشگاه شهید بهشتی بوده!
    بهش گفتم داره دیرم میشه. گفت اگه میشه شمارت رو بده که بهت زنگ بزنم، من هم دادم و اون هم شماره رو زد تو مبایلش. ولی هیچوقت زنگ نزد!
    بعداً فهمیدم کادوی تولد 30 سالگیش یه موبایل اسباب بازی بوده که همه جا با خودش میبردتش!
     


    جون من نظر بده ( )

    ? عکس های دوران جوانی خوانندگان
  • هانا شنبه 85/11/21 ساعت 1:24 عصر
  • تصاویر دوران نوجوانی خوانندگان قدیم


    تصاویر دوران نوجوانی خوانندگان قدیم


    تصاویر دوران نوجوانی خوانندگان قدیم


    تصاویر دوران نوجوانی خوانندگان قدیم


    تصاویر دوران نوجوانی خوانندگان قدیم


    تصاویر دوران نوجوانی خوانندگان قدیم


    تصاویر دوران نوجوانی خوانندگان قدیم


    تصاویر دوران نوجوانی خوانندگان قدیم


    تصاویر دوران نوجوانی خوانندگان قدیم


    تصاویر دوران نوجوانی خوانندگان قدیم
     



    جون من نظر بده ( )

    ? جورابمو دزدیدن
  • علی شنبه 85/11/21 ساعت 3:20 صبح
  • با سلام خدمت شما دوستان عزیز اگه راستشو بخواید دیروز صبح جوراب منو دزدیدن به یابنده یک گونی سیب زمینی اهدا میشود پس هر فردی که جوراب منو پیدا کرد زود با مشخصات خودش اونو بندازه تو صندوق پست تا بعد از اینکه جوارب من به دستم رسید یه گونی سیب زمینی رو براش بفرستم پس از همین امروز اقدام به گشتن کنید
    جون من نظر بده ( )

    ? دوستی
  • مرتضی شنبه 85/11/21 ساعت 12:49 صبح
  • خیلی بیکاری. ببینم تو کارو زندگی نداری؟ درس نداری؟ خواب و خوراک نداری که 24 ساعته تو قلب منی؟

    علم ثابت کرده که شکر در آب حل میشه .پس هیچ وقت زیر بارون نرو چون شیرینترین دوستمو از دست میدم.

    سعی کن بخاتر کسی که دوستش داری غرورتو از دست بدی ولی مواظب باش بخاطر غرورت کسی رو که دوستش داری از دست ندی

    همیشه دوست داشتم ابر باشم چون ابر انقدر شهامت داره که هر وقت دلش می گیره جلوی همه گریه کنه

    برای هزارمین پرسید تا حالا شده من دلت بشکنم ؟ منم برای هزارمین بار به دروغ گفتم نه هیچ وقت!!! تا مبادا دلش بشکنه

    اگه کسی رو دوست داری نه براش ستاره باش "نه افتاب " چون هر دو شون مهمون زودگذرند پس براش که همیشه بالای سرش باشی اسمون باش

    اگه یه روز یک نفر دستت رو گرفت و تو یهو دست و پا و بدنت لرزید برای عاشق شدن عجله نکن شاید بابا برقی باشه

     

    مرتضی 12:44


    جون من نظر بده ( )

    ? داستان دو مجسمه (خیلی جالبه)
  • علی جمعه 85/11/20 ساعت 11:37 عصر
  •              توی یه پارک در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یک زن و یک مرد. این دو
                مجسمه سالهای سال دقیقا رو به روی همدیگر با فاصله کمی ایستاده بودند و
                توی چشمای هم نگاه میکردند و لبخند میزدند. یه روز صبح خیلی زود یه
                فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت:" از آن جهت که شما مجسمه
                های خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیده اید، من بزرگترین آرزوی
                شما را که همانا زندگی کردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر
                آورده میکنم. شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر کاری که مایل هستید انجام
                بدهید." و با تموم شدن جمله اش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی
                کرد یک زن و یک مرد.

                دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوته هایی که در نزدیکی
                اونا بود دویدند در حالی که تعدادی کبوتر پشت اون درختها بودند پشت
                بوته ها رفتند. فرشته هر گاه صدای خنده های اون مجسمه ها رو میشنید
                لبخندی از روی رضایت میزد. بوته ها آروم حرکت میکردند و خم و راست
                میشدند و صدای شکسته شدن شاخه های کوچیک به گوش میرسید. بعد از 15
                دقیقه مجسمه ها از پشت بوته ها بیرون اومدند در حالیکه نگاههاشون نشون
                میداد کاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن.

                فرشته که گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی کرد و از مجسمه ها پرسید:" شما
                هنوز 15 دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟"

                مجسمه مرد با نگاه شیطنت آمیزی به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:" میخوای یه
                بار دیگه این کار رو انجام بدیم"

                مجسمه زن با لبخندی جواب داد:" باشه ولی این بار تو کبوتر رو نگه دار و من میرینم روی سرش."
             
                نکته اخلاقی:
                بنگرید که تلافی کردن تا چه حد در زندگی این دو پا اثر گذار است که
                تا همچنان حرکتی پیش میروند. پس ای انسان هیچگاه عملی مرتکب نشوید که
                شخصی را به تلافی بر انگیزاند چرا که ممکن میباشد که وی روزی روی سرتان
                خراب شود و فکتونو بیاره پایین

                        ***اینم یه داستان از من امیدوارم خوشتون اومده باشه***

     

     

     


    جون من نظر بده ( )

    ? معما
  • هانا جمعه 85/11/20 ساعت 3:11 عصر
  • طراح این معما آلبرت انیشتین بوده و به گفتهً خودش فقط %2 از مردم دنیا می توانند این معما را حل کنند . هیچگونه کلک و حقه ای در این معما وجود ندارد و فقط منطق محض می تواند شما را به جواب برساند
    موفق باشید


    1) در خیابانی 5 خانه در 5 رنگ متفاوت وجود دارد
    2) در هر یک از این خانه ها یک نفر با ملیتی متفاوت از دیگران زندگی می کند
    3) این 5 صاحبخانه هر کدام نوشیدنی متفاوت می نوشند ، سیگار متفاوت می کشند! ، و حیوان خانگی متفاوت نگهداری می کنند

    سوال : کدامیک از آنها در خانه، ماهی نگه می دارد؟؟؟

    راهنمایی

    ۱) مرد انگلیسی در خانه قرمز زندگی می کند.
    ۲) مرد سوئدی، یک سگ دارد.
    ۳) مرد دانمارکی چای می نوشد.
    ۴) خانه سبز رنگ در سمت چپ خانه سفید قرار دارد.
    ۵) صاحبخانه خانه سبز، قهوه می نوشد.
    ۶) شخصی که سیگار Pall Mall می کشد پرنده پرورش می دهد.
    ۷) صاحب خانه زرد، سیگار Dunhill می کشد.
    ۸) مردی که در خانه وسطی زندگی میکند، شیر می نوشد.
    ۹) مرد نروژی، در اولین خانه زندگی می کند.
    ۱۰) مردی که سیگار Blends می کشد در کنار مردی که گربه نگه می دارد زندگی می کند.
    ۱۱) مردی که اسب نگهداری می کند، کنار مردی که سیگار Dunhill می کشد زندگی می کند.
    ۱۲) مردی که سیگار Blue Master می کشد، آبجو می نوشد.
    ۱۳) مرد آلمانی سیگار Prince می کشد.
    ۱۴) مرد نروژی کنار خانه آبی زندگی می کند.
    ۱۵) مردی که سیگار Blends می کشد همسایه ای دارد که آب می نوشد
    آلبرت انیشتین این معما را در قرن نوزدهم میلادی نوشت ، آیا شما می توانید جواب آنرا بدست آورید؟؟؟؟
     

    جون من نظر بده ( )

    ? sms
  • هانا جمعه 85/11/20 ساعت 3:9 عصر
  • روزگار شیرین رفاقت سفره ی خنده بگسترانید .. و نان شادمانی قسمت کنید .. به شبنم این بهانه های کوچک است که در دل سپیده می دمد و جان تازه می شود – از کتاب پیامبر نوشته ی جبران خلیل جبران

    به حساب بانکی شما میلیونها بوسه ی عشق واریز کردم . در تمامی ساعات شبانه روز می توانید برداشت نمایید

    اگه فکر کردی که ازت خوشم می یاد و برام خیلی عزیزی و دلواپستم و اگه نبینمت دلم برات تنگ می شه درست فکر کردی

    ارسطو : کسی که زن ندارد فقط زن ندارد . کسی که زن دارد فقط زن دارد

    3-2=1 قلبی که دوست داره
    1+1=2 چشمهایی که فقط تو رو می بینه .
    12+12=24 ساعت که به تو فکر می کنه
    3+4=7 روز هفته منتظرته .
    11+1=12 ماه سالو خدا سالم نگهت داره

    عشق کنار هم زیر باران ایستادن نیست . عشق این است که یکی برای دیگری چتر شود و دیگری هرگز نفهمد که چرا خیس نشد .

    می دونی فرق تو با خون چیه ؟ خون می ره تو قلب و بر می گرده ولی تو دیگه بر نمی گردی

    دستت رو مشت کن ..... مشته ؟.... مشته مشته ؟ ...... حالا محکم بکوب تو چشمم تا کور بشم و دوریتو نبینم

    به خاطر بسپار درستی نخ طلایی است که دل همه ی مردم را به هم می دوزد 

    جون من نظر بده ( )

    ? خوشگله.........
  • ساره جمعه 85/11/20 ساعت 12:38 عصر

  • جون من نظر بده ( )

    ? دخترا حتما بخونن خیلی جالبه
  • علی جمعه 85/11/20 ساعت 6:27 صبح
  •  توصیه به خانم های جوان
                * اگر دوست دارید وقتى به خانه میآیید ؛ یکى دور و برتان بچرخد و خودش
                را برایتان لوس بکند و نشان بدهد که از دیدن شما واقعا خوشحال است...
                * اگر دوست دارید وقتى غذا مى پزید ؛ یکى باشد که هر چه جلویش بگذارید
                با علاقه بخورد و هیچوقت هم نگوید که دستپخت مامان جانش بهتر از دستپخت
                شماست...
                * اگر دوست دارید کسی را داشته باشید که همیشه ی خدا برای بیرون رفتن
                از خانه حاضر یراق باشد و هر روز و هر ساعتى که شما بخواهید همراه شما
                به کوچه و خیابان بیاید...
                * اگر دوست دارید کسی را داشته باشید که هیچوقت کانال های تلویزیون را
                به میل خودش عوض نکند و به فوتبال هم علاقه اى نداشته باشد ؛ اما همپای
                شما تا بوق شب پای تلویزیون بنشیند و فیلم هاى رمانتیک تماشا کند...
                * اگر کسى را میخواهید که هیچوقت بهانه های الکى نمى تراشد و از شما
                ایراد های بنى اسراییلى نمى گیرد...
                * اگر کسى را میخواهید که برایش اهمیت ندارد که شما زشت اید یا زیبا ؛
                چاق اید یا لاغر ؛ پیرید یا جوان...
                * اگر کسى را مى خواهید که همواره به حرف های شما گوش میدهد و بدون قید
                و شرط دوست تان دارد...
                توصیه میکنم که یک توله سگ بخرید
              


    جون من نظر بده ( )

       1   2      >
    Desigened By Parsiblog.com